یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

عکسهای دخترم

  بقیه اش هم در ادامه مطلب   یسنا آماده بیرون رفتن یسنا در حال بازی با لگوهایش اولین سازه دخترم عرفان و یسنا،مهتا و امیررضا تولد بهنوش جون یسنای عاشق ماکارونی مامانی یواش تر بخور   ...
27 آذر 1390

مینویسم که یادم نرود

دخترکم چقدر زود بزرگ شدی!!! باورم نمیشه که توی این 15 روز اینقدر عادات و رفتارت تغییر کرده باشن. انگار که اون دخترک کوچولوی منو با یه دخترخانم با ناز و ادا عوض کرده باشن. اینقدر دوست داشتنی شدی که بعضی وقتها میخوام با بوسه هام بخورمت ولی نمیشه. نزدیک 4 ماه تلاش کردم تا به مزه شیر پاستوریزه عادت کنی تا وقتی از شیر میگیرمت اذیت نشی ولی اصلا حاضر نبودی که امتحانش کنی. ولی الان خیلی راحت شیر میخوری و خودت میای دم یخچال میایستی و میگی باز! در یخچال که باز شد بطری شیر رو برمیداری  و میدی به من که واست بریزم تو لیوان و تا تهشو میخوری.رنگ و نوع لیوانت رو هم خودت انتخاب میکنی.!!!!  قربون ناز و ادات برم که هر دفعه هم یه رنگی و یه شکلی انتخاب...
22 آذر 1390

شکرانه

خدایا شکرت!!! همه چیز تموم شد.دخترکم به موقعیت جدیدش عادت کرد. دو شب به راحتی خوابیده تا صبح.حتی یکبار هم بیدار نشده. اصلا باورم نمیشه که به این زودی به شرایط جدیدت عادت کردی گلکم. باید از همه تشکر کنم به خاطر دلگرمیاشون. بابا محمد که خیلی خیلی زحمت کشید و هم با تو بازی میکرد و شبها با ماشین بیرون میبردت تا بخوابی و هم به من روحیه میداد تا بتونم با این شرایط کنار بیام.مرسی بابایی. خاله افسانه میگفت بعضی وقتها مامانها باید کاری رو واسه بچه انجام بدن که خیلی خیلی سخته ولی نتیجه خوبی داره. واسه منم خیلی سخت بود که دیگه بهت شیر ندم ولی چون دکترت خواست که این کار به سرعت انجام بشه مجبور بودم چون شما اصلا وزن اضافه نکرده بودی و وضعیت خوبی ند...
11 آذر 1390

21ماهگی و استقلال

سلام عزیز دلم!!!!! الان که دارم این چند خط رو واست مینویسم ساعت 3 صبحه و تو تازه یک ساعته که تونستی بخوابی عزیز دلم تا الان دقیقا 20 ساعته که شیر نخوردی و به خاطر همین نمیتونستی که بخوابی آخه شبا عادت داشتی که با شیر بخوابی و امشب.... امشب با اینکه از قبل برنامه ریخته بودم که شب بهت شیر بدم ولی تو خودت نخواستی که بخوری و تا ساعت2 شب از اینکه نمیتونستی بخوابی کلافه بودی الهی بمیرم واست مامان جون که این طوری به خودت میپیچیدی و منم کاری نمیتونستم واست بکنم. نمیدونی مامان چقدر گریه کرده که نمیتونست واست کاری بکنه.......... امروز صبح که بیدار شدی بعد از اینکه صبحونه ات رو خوردی مثل همیشه بهونه شیر گرفتی ولی با آبمیوه و سی دی سرگرمت کردم و خ...
11 آذر 1390

شبهای سخت یسنا

دختر قشنگ مامان نمیدونی که دیشب چقدر سخت گذشت! توی روز خیلی خوب بودی و اصلا بهونه نگرفتی. دیروز بردمت خونه عمو محمود تا اونجا با احمد بازی کنی و سرگرم بشی.خیلی بازی کردی. زن عمو زحمت کشید و نذاشت که ما شام برگردیم خونه و شب هم موندیم وشما اینقدر بازی کرده بودی و چون ظهرش نخوابیده بودی ما هم زود برگشتیم خونه که شما بتونی بخوابی. توی راه تو ماشین خوابت برد. من و بابا خوشحال از اینکه بی دردسر خوابت برده. ولی وقتی رسیدیم خونه و بیشتر از نیم ساعت نخوابیدی چون موبایلم زنگ خورد  و بیدارت کرد و بهونه شیر گرفتی و گریه کردی. گریه هایی که دل سنگ رو هم آب میکرد!!! دوباره لباس پوشیدیم و برگشتیم توی ماشین تا دوباره خوابت بگیره. نمیدونی چقدر سخت بود...
8 آذر 1390

منطق یسنایی

دیشب یا پریشب بود درست یادم نیست.قرار بود نارگل و مامان و باباش واسه شام بیان خونمون. اومدی توی آشپزخونه شکلاتهایی که ریخته بودم تو شکلات خوری رو دیدی و گفتی "کاکا" من که دستم به غذا درست کردن بند بود بهت گفتم که مامان نمیتونه بهت شکلات بده برو به بابا بگو واست بیاره خیلی آروم و بی سروصدا رفتی پیش بابا که کنترل به دست نشسته بود پای تلویزیون و کانال بالا و پایین میکرد. هرچی بابا رو صدا میکردی که جدیدا هم یاد گرفتی میگی باباجونم!!!! بابا اصلا حواسش نبود و بلند نمیشد.(اینم به خاطر این بود که اصولا آقایون فقط روی یک کار میتونن متمرکز بشن و تو اون موقع هم بابا داشت اخبار گوش میداد اونم از نوع ورزشی). بعد از اینکه چند دقیقه ای صدا کردی و عکس العمل...
7 آذر 1390

فرشته شیطون

ساعت 11 شب. بابا خسته از یه روز شلوغ روی کاناپه دراز کشیده و داره تلویزیون نگاه میکنه.یسنا نمیتونه بخوابه میره سراغ بابا و یه بوس از لپ بابا میگیره. بابا میگه مرسی دخترم. یسنا یه بوس دیگه از اون لپ بابا میگیره بابا میگه قربونت برم! یسنا یه بوس هم از پیشونی بابا میگیره بابا الان خوشحاله و داره از ته دل میخنده!!! یسنا با شیطنت میگه بابا دو سه!!!!!!!!!!(بریم بدوییم) ...
7 آذر 1390

کودکانه

عزیز دلم تو این یه هفته که گذشت من و شما اکثرا تو خونه بودیم چون خیلی بیحال بودی و هوا هم خیلی سرد بود من میترسیدم دوباره حالت بد بشه. قربونت برم با اینکه سرحال نبودی ولی بازم مهربونیات و شیرینکاریهات رو داشتی و دل من و بابا رو شاد میکردی. اینقدر مهربون شدی و هر چی داری به بقیه هم میخوای بدی که هروقت دارو هم میخواستی بخوری میگفتی بابا!!  و نگران بودی که بابا نخورده و اصرار میکردی که به بابا هم دارو بدم .هر خوراکی دستت بدم یه دونه هم واسه بابا میخوای حتی اگه خونه نباشه(مامان یه کم حسودیش میشه)             تو این یه هفته که خونه بودیم اینقدر سی دی نگاه کردی که  همه سی دیت ر...
5 آذر 1390
1